باد کردن، ورم کردن چای را در قوری ریختن و آب جوش روی آن بستن، داروی گیاهی را مانند چای در آب جوش ریختن و روی آتش گذاشتن که طعم و رنگ خود را پس بدهد برنج را پس از آب کش کردن در دیگ برگرداندن و روی دیگ را آتش ریختن که آب آن خشک و برنج پخته و ملایم شود
باد کردن، ورم کردن چای را در قوری ریختن و آب جوش روی آن بستن، داروی گیاهی را مانند چای در آب جوش ریختن و روی آتش گذاشتن که طعم و رنگ خود را پس بدهد برنج را پس از آب کش کردن در دیگ برگرداندن و روی دیگ را آتش ریختن که آب آن خشک و برنج پخته و ملایم شود
فریفته شدن و فریب خوردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). فریب خوردن. (غیاث) (آنندراج). کنایه از فریفته شدن باشد. (انجمن آرا) : این دم بخورد و این عشوه بخرید و نقد به نسیه بفروخت. (ترجمه تاریخ یمینی). - دم کسی (کسانی) را خوردن، فریفتۀ او شدن. فریب او را خوردن. به فریب او فریفته شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر بیچاره دم ایشان چون شکر بخورد. (کلیله و دمنه). حوری ازکوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می جست گفتم ای کور دم حور مخور کاو حریف تو به بوی زر تست هان و هان تا زخری دم نخوری ور خوری این مثلش گوی نخست. خاقانی. عارفانه بزی اندر ره شرع از اباحت دم فرغانه مخور. خاقانی. ز بس دم تو که خوردم به نای می مانم که در میانۀ دقم پدید شد آماه. نجیب الدین جرفادقانی. ابوموسی دم او بخورد و بواسطۀ کبر سن ابوموسی اشعری اول خطبه تشبیه به انگشتری کرده علی را از خلافت معزول کرد. (تاریخ گزیده). تا بدانی که بد نباید کرد دم دیو ستم نباید خورد. ؟ (از المضاف الی بدایع الازمان). به منزل کی این بار می برد دل دم مصلحت گر نمی خورد دل. ظهوری (از آنندراج). ، نفس راست کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، حرکت نمودن. (ناظم الاطباء) ، آسوده شدن. (برهان) (ناظم الاطباء)
فریفته شدن و فریب خوردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). فریب خوردن. (غیاث) (آنندراج). کنایه از فریفته شدن باشد. (انجمن آرا) : این دم بخورد و این عشوه بخرید و نقد به نسیه بفروخت. (ترجمه تاریخ یمینی). - دم کسی (کسانی) را خوردن، فریفتۀ او شدن. فریب او را خوردن. به فریب او فریفته شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر بیچاره دم ایشان چون شکر بخورد. (کلیله و دمنه). حوری ازکوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می جست گفتم ای کور دم حور مخور کاو حریف تو به بوی زر تست هان و هان تا زخری دم نخوری ور خوری این مثلش گوی نخست. خاقانی. عارفانه بزی اندر ره شرع از اباحت دم فرغانه مخور. خاقانی. ز بس دم تو که خوردم به نای می مانم که در میانۀ دقم پدید شد آماه. نجیب الدین جرفادقانی. ابوموسی دم او بخورد و بواسطۀ کبر سن ابوموسی اشعری اول خطبه تشبیه به انگشتری کرده علی را از خلافت معزول کرد. (تاریخ گزیده). تا بدانی که بد نباید کرد دم دیو ستم نباید خورد. ؟ (از المضاف الی بدایع الازمان). به منزل کی این بار می برد دل دم مصلحت گر نمی خورد دل. ظهوری (از آنندراج). ، نفس راست کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، حرکت نمودن. (ناظم الاطباء) ، آسوده شدن. (برهان) (ناظم الاطباء)
شمار انفاس داشتن، کنایه از ایام بسر کردن است. (آنندراج) : به آسان شماری دمی می شمار که آسان زید مرد آسان گزار. نظامی. - دم شمردن بر کسی، حساب عمر و زندگی وی کردن: که بر تو دم شمرده ست و ببسته خدای کردگارغیب دانت. ناصرخسرو. و رجوع به مادۀ دم شود
شمار انفاس داشتن، کنایه از ایام بسر کردن است. (آنندراج) : به آسان شماری دمی می شمار که آسان زید مرد آسان گزار. نظامی. - دم شمردن بر کسی، حساب عمر و زندگی وی کردن: که بر تو دم شمرده ست و ببسته خدای کردگارغیب دانت. ناصرخسرو. و رجوع به مادۀ دم شود
اندوهگین کردن. اندوهناک ساختن: دژمش کرد درم لاجرم به آخرکار ستوده نیست کسی کو سزای لاجرمست. ناصرخسرو. - دژم کردن بخت کسی، تیره کردن بخت او: مکن بخت فرزند خود را دژم ببینی دل خویش زین پس به غم. فردوسی. - دژم کردن چهره، درهم و خشم آلود کردن آن: دژم کرد شاه اندر آن کار چهر بفرمود تا رفت بوزرجمهر. فردوسی. بیامد به قلب سپه پیلسم دهان پر ز کین چهره کرده دژم. فردوسی. - ، تیره کردن: گر ز پی غزو غز قصد خراسان کنی گرد سواران کند چهرۀ گردون دژم. خاقانی. - دژم کردن دل، غمگین و افسرده کردن آن را: مدار ایچ تیمار با جان بهم به گیتی مکن جاودان دل دژم. فردوسی. ایزد او را برساناد به کام دل او دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم. فرخی. نیست مسعودسعد کار خرد دل ز کار جهان دژم کردن. مسعودسعد. - دژم کردن رخساره، پرچین کردن آن. درهم کشیدن آن از اندوه و غم: همی گفت رخساره کرده دژم ز کار سیاوش دلش پر ز غم. فردوسی. - دژم کردن روزگار بر خود، تیره و تباه کردن و بر خودتنگ گرفتن جهان: دو رخساره پر خون و دل سوکوار دژم کرده بر خویشتن روزگار. فردوسی. - دژم کردن روی، ترش و پرچین کردن روی از خشم: نبینی ز من یک سخن بیش و کم تو زین پس مکن روی بر من دژم. دقیقی. زبان آورش گفت و تو نیز هم چو خسرو مکن روی بر ما دژم. بوشکور. نشستند با روی کرده دژم زبانشان نجنبید بر بیش و کم. فردوسی. بدیدی مرا روی کردی دژم دمیدی بر آن آتش تیزدم. فردوسی. کمندی به فتراک بر شست خم خم اندرخم و روی کرده دژم. فردوسی. جهان چون من دژم کردم بر او روی سوی من کرد روی خویش خندان. ناصرخسرو
اندوهگین کردن. اندوهناک ساختن: دژمش کرد درم لاجرم به آخرکار ستوده نیست کسی کو سزای لاجرمست. ناصرخسرو. - دژم کردن بخت کسی، تیره کردن بخت او: مکن بخت فرزند خود را دژم ببینی دل خویش زین پس به غم. فردوسی. - دژم کردن چهره، درهم و خشم آلود کردن آن: دژم کرد شاه اندر آن کار چهر بفرمود تا رفت بوزرجمهر. فردوسی. بیامد به قلب سپه پیلسم دهان پر ز کین چهره کرده دژم. فردوسی. - ، تیره کردن: گر ز پی غزو غز قصد خراسان کنی گرد سواران کند چهرۀ گردون دژم. خاقانی. - دژم کردن دل، غمگین و افسرده کردن آن را: مدار ایچ تیمار با جان بهم به گیتی مکن جاودان دل دژم. فردوسی. ایزد او را برساناد به کام دل او دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم. فرخی. نیست مسعودسعد کار خرد دل ز کار جهان دژم کردن. مسعودسعد. - دژم کردن رخساره، پرچین کردن آن. درهم کشیدن آن از اندوه و غم: همی گفت رخساره کرده دژم ز کار سیاوش دلش پر ز غم. فردوسی. - دژم کردن روزگار بر خود، تیره و تباه کردن و بر خودتنگ گرفتن جهان: دو رخساره پر خون و دل سوکوار دژم کرده بر خویشتن روزگار. فردوسی. - دژم کردن روی، ترش و پرچین کردن روی از خشم: نبینی ز من یک سخن بیش و کم تو زین پس مکن روی بر من دژم. دقیقی. زبان آورش گفت و تو نیز هم چو خسرو مکن روی بر ما دژم. بوشکور. نشستند با روی کرده دژم زبانشان نجنبید بر بیش و کم. فردوسی. بدیدی مرا روی کردی دژم دمیدی بر آن آتش تیزدم. فردوسی. کمندی به فتراک بر شست خم خم اندرخم و روی کرده دژم. فردوسی. جهان چون من دژم کردم بر او روی سوی من کرد روی خویش خندان. ناصرخسرو
تعبیۀ دام. ساختن دام. نهادن دام. چیدن دام، حیله و اسباب مکر ساختن: ای کام دلت دام کرده دین را هشدار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را. (از نصیحهالملوک غزالی). - به دام رام کردن، بچاره و تدبیر در دام آوردن: که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام زفعل خویش بدان دام رام باید کرد. ناصرخسرو
تعبیۀ دام. ساختن دام. نهادن دام. چیدن دام، حیله و اسباب مکر ساختن: ای کام دلت دام کرده دین را هشدار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را. (از نصیحهالملوک غزالی). - به دام رام کردن، بچاره و تدبیر در دام آوردن: که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام زفعل خویش بدان دام رام باید کرد. ناصرخسرو
با آتش ملایم چیزی راپختن بدون آنکه جوش آید. (ناظم الاطباء). بر آتش ملایم نهادن چنانکه چای را دم کردن و غالباً راه برون شدن بخار مایع درونی را گرفتن، چنانکه پلو را دم کردن. آب گرم بر روی گیاه دارویی یا چای بستن تا مهیا شود. (یادداشت مؤلف). ریختن مایع جوشان بر روی جسم دارویی و نگاهداری آن تا سرد شدن است و منظور بیرون کشیدن و حل برخی مواد محلول در گرما و آب گرم می باشد. مایع حاصل را دم کرده می گویند: دم کردۀ برگها و گلها را با نیم ساعت و دم کردۀ ریشه ها و پوستها را با دو ساعت دم کردن تهیه می کنند. دم کردن این مزیت را دارد که باعث حل مواد نشاسته ای نمی شود و دم کرده ها تقریباًزلال می باشند. (از کارآموزی داروسازی صص 26- 27). - دم کردن پلاو و جز آن، آتش را در دیگدان کم کردن و بروی دیگ آتش کردن. (ناظم الاطباء). پلویا چلو را پس از نیم پز کردن و آبکش کردن و بار دیگردر دیگ ریخته و بر آتش ملایم نهادن و راه خروج بخار را بستن تا نیک پزد. (از یادداشت مؤلف). - دم کردن چای، ریختن آب جوشان بر چای خشک و ماندن تا رنگ افکند. (یادداشت مؤلف). ، گرم شدن و داغ شدن با اندک رطوبتی: هوا امروز دم کرده است، یعنی گرم و مرطوب است. (یادداشت مؤلف). اشباع شدن مکانی از بخار بطوری که تنفس در آن مشکل باشد. - دم کردن هوا، بخاری گرم در هوا پیدا شدن، چنانکه در جای گرم و مرطوب به روز آفتابی. (یادداشت مؤلف). ، نفخ کردن شکم: شکمم دم کرده است، یعنی باد (گاز) در آن بسیار شده است. (یادداشت مؤلف) ، نفس کردن. نفس زدن. دم زدن. همنفس شدن. (از یادداشت مؤلف). - دم کردن با کسی (حیوانی) ، همدم و همنفس او شدن. با او بسر بردن: چگونه تلخ نبود عیش آن مرد که دم با اژدهایی بایدش کرد. نظامی
با آتش ملایم چیزی راپختن بدون آنکه جوش آید. (ناظم الاطباء). بر آتش ملایم نهادن چنانکه چای را دم کردن و غالباً راه برون شدن بخار مایع درونی را گرفتن، چنانکه پلو را دم کردن. آب گرم بر روی گیاه دارویی یا چای بستن تا مهیا شود. (یادداشت مؤلف). ریختن مایع جوشان بر روی جسم دارویی و نگاهداری آن تا سرد شدن است و منظور بیرون کشیدن و حل برخی مواد محلول در گرما و آب گرم می باشد. مایع حاصل را دم کرده می گویند: دم کردۀ برگها و گلها را با نیم ساعت و دم کردۀ ریشه ها و پوستها را با دو ساعت دم کردن تهیه می کنند. دم کردن این مزیت را دارد که باعث حل مواد نشاسته ای نمی شود و دم کرده ها تقریباًزلال می باشند. (از کارآموزی داروسازی صص 26- 27). - دم کردن پلاو و جز آن، آتش را در دیگدان کم کردن و بروی دیگ آتش کردن. (ناظم الاطباء). پلویا چلو را پس از نیم پز کردن و آبکش کردن و بار دیگردر دیگ ریخته و بر آتش ملایم نهادن و راه خروج بخار را بستن تا نیک پزد. (از یادداشت مؤلف). - دم کردن چای، ریختن آب جوشان بر چای خشک و ماندن تا رنگ افکند. (یادداشت مؤلف). ، گرم شدن و داغ شدن با اندک رطوبتی: هوا امروز دم کرده است، یعنی گرم و مرطوب است. (یادداشت مؤلف). اشباع شدن مکانی از بخار بطوری که تنفس در آن مشکل باشد. - دم کردن هوا، بخاری گرم در هوا پیدا شدن، چنانکه در جای گرم و مرطوب به روز آفتابی. (یادداشت مؤلف). ، نفخ کردن شکم: شکمم دم کرده است، یعنی باد (گاز) در آن بسیار شده است. (یادداشت مؤلف) ، نفس کردن. نفس زدن. دم زدن. همنفس شدن. (از یادداشت مؤلف). - دم کردن با کسی (حیوانی) ، همدم و همنفس او شدن. با او بسر بردن: چگونه تلخ نَبْوَد عیش آن مرد که دم با اژدهایی بایدش کرد. نظامی
اشباع شدن مکانی از بخار به طوری که تنفس در آن مشکل باشد، چای، قهوه و مانند آن را در قوری دارای آب گرم کردن بطوری که طعم مطبوعی یا بد، جوشاندن چای و مانند آن، برنج را پس از آبکش کردن در دیگ برگرداندن
اشباع شدن مکانی از بخار به طوری که تنفس در آن مشکل باشد، چای، قهوه و مانند آن را در قوری دارای آب گرم کردن بطوری که طعم مطبوعی یا بد، جوشاندن چای و مانند آن، برنج را پس از آبکش کردن در دیگ برگرداندن